آوین کوچولوآوین کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

دختر نازم آوين كوچولو

دیگه ازت دور نمیشم

کوچولوی من بعد از یک و هفته و نیم که ازت دور بودم اومدم پیشت. صحنه ی جالبی بود تعجب کرده بودی و فقط نگاه میکردی. لحظه ای که طول حیاطو طی کردم و به در رسیدم سفت بغلت کردم و تو که تا حالا داشتی با تعجب نگاهم میکردی شروع کردی به بوسیدنم. یادت افتاد که آرههه من مامانتم. حالا ببوس و ....شاید سی تایی منو بوس کردی و چسبیده بودی بهم. از بغلم پایین نمیرفتی و به هیچ کس توجه نمیکردی. عزیزم مجبور شدم تنها بزارمت. آخه بعد از اون مریضی صلاح نبود مهد بری شاید دوباره مریض میشدی. اما بعد از اینکه دیدم دوری از من توی روحیه ات تأثیر گذاشته دیگه  تصمیم گرفتم هیچوقت ازت دور نشم. سه روزی که پیش مامان جون اینا بودیم یک لحظه منو تنها نمیزاشتی همه جا دنبالم می...
28 آذر 1391

گل همیشه بهار من

 عزیز من عشق زیبای من دلم برات خیلی تنگ شده!!!!! الان که ازت جدا هستم دارم معنای دلتنگی را با تمام وجود حس میکنم دخترک عزیزم. می دونم که جدایی برای تو هم سخت بود اما زود تمام میشه. شش روز از 22 تا 27 آبان توی بیمارستان بستری بودی بخاطر اسهال شدید ...بازهم این ویروس لعنتی..یادآوریشم برام ضجرآوره ..بماند که چه روزای سختی داشتیم توی بیمارستان از رگ گرفتن از اون دستای کوچولوت تا دم به دم تب گرفتن  و اذیتها..........اما خداروشکر که الان خوب خوب شدی. معمولا این اتفاق برای همه ی بچه ها میافته. خود مامی وقتی نینی دو ماهه بود اینطوری شده عزیزم. انشالله که دیگه پیش نیاد و همیشه سالم باشی عزیزم. اما متاسفانه هوای خوزستان آلوده است و...
10 آذر 1391

یه روز دیگه مونده

امروز چهارشنبه ست و یک روز دیگه از دوره مونده. عزیزم کوچولوی من خیلی دلم برات تنگ شده اما تو که انگار نه انگار خیلی داری خوش میگذرونی خونه ی مامان جون اینا. هر وقت زنگ میزنم ذر حال رقص و شادی و جیغ و ذوقی. خدا رو شکر که اونجا غریبی نمیکنی و شادی. گردش و ددر و پارک هم که همش به راهه با خاله نرگس و خاله شیماو شبنم دایی ها هم که هی میبرنت ماشین سواری...خوب استفاده کن که تا سه روز دیگه همه اینا تموم میشه و باز برمیگردیم به خونه ی تنهاییهامون ممکو.صبح مهد تا سه و نیم از سه و نیم تا شب هم بازی با مامان و بابا .شب دوباره بخوابی .صبح مهد. این کلاً برنامه ی زندگی ماست . یه برنامه ی روتین و تکراری. متاسفانه جایی که زندگی می کنیم جایی است خلوت یه شهرک...
19 مهر 1391

باز هم دلتنگت می شم

این هفته که پیش رو داریم اصلا هفته ی خوبی نیست دوسش ندارم چون قراره دخترمو 5 یا شش روز نبینم. وای مامان جون نکنه بدون من بت سخت بگذره ها. خاله نرگس خیلی دوست داره بقول خودش :"من شش ماه شستمت به گردنت حق دارم" جریان از این قراره که مامان باید بره تهران ماموریت باید برم توی  یک دوره ی آموزشی خیلی مهم شرکت کنم. و از اونجا که مامان پروانه رو تو نمیشناسی باید بری شهرکرد پیش مامان جون عظیمه. دخترم من و بابا جنوب که هستیم انقدر سرمون شلوغه که وقت نمیکنیم بیایم به خانواده هامون سربزنیم. بابا که علاوه بر کار دانشجو هم هست دیگه بدتر(البته عالیه که بابا داره دکترا می خونه از این لحاظ میگم بد که وقت برای تفریح و سفر نداریم)من و تو زیاد میایم خ...
9 مهر 1391

واکسن یک سال و نیمه گی

سلللاااام یک هفته از مریضی سختت (که فک کنم همه ی اون ماجراها زیر سر دندون نیش بود خیلی  اذیت شدی تب کردی سرماخوردی لبات قاچ قاچ شد یه شیمک کوچولو دراومده بود آب شد و دخترم نصفه شدی و بعد که وزنت کردم نیم کیلو کم کرده بودی )میگذشت و دقیقا موعد واکسن یک سال و نیمه گی بود مردد بودم که بزنم یا نه چون تازه از تب دراومده بودی و ضعیف بودی. اما چون هفته ی بعدش باید سفر می کردم به تهران گفتم بزنم بهتره که بیش از این به تعویق نیافته. خیلی استرس داشتم که بازهم باید منتظر تب و درد و گریه می شدم. از روزهای قبل با رییسم هماهنگ کردم که چهارشنبه نمیام دخترم واکسن داره و نمیتونم بزارمش مهد. بابایی هم موند پیشمون چون از شب استرس داشتم و می خواس...
9 مهر 1391

5 روز تب آوین

عزیز من چند روزه حسابی مریض و بداخلاق شدی از جمعه بیست و چهار شهریور(تولد مامان بود. بابایی جونت هم یادش نبود. هیچکی مامانو دوست نداره. فقط دو نفر منو دوست داشتن و بهم اس ام اس زدند. بانک تجارت و همراه اول. راستی زن عمو مژگانت هم دوسم داشت)  تا امروز چهارشنبه تب داری و بداخلاقی. دو روز من مرخصی گرفتم دو روز هم بابا تا پیشت بمونیم و امروز هم دوباره من سر کار نرفتم دختر عزیزم. سلامتی تو از همه چیز برام مهمتره.   هرچی دارو بوده نوش جون کردی تا بالاخره از دیشب یکم حالت بهتر شد پیش 5 تا دکتر هم رفتیم از سرماخوردگی و گلودرد و آبریزش تا تب ویروسی و دندون درد همشونو داشتی بمیرم که چقدر ضجر کشیدی مامان. بدتر از همه لب به غذا نزدی این 5...
29 شهريور 1391

آوین ناناز یک سال و چهار ماه و نیم

باورم نمیشه که تیر ماه توی وبلاگت چیزی ننوشتم  عزیزم. بسکه شیطونی. بسکه تمام زندگی منو پر کردی اصلا تو بگو من یک ماهه این لپ تاپو روشن کردم هووی کوچولوی من ؟؟؟تا میبینی من میشینم پای لپ تاپ میای گریه زاری میکنی تا لپ تاپو بدم دستت و تو هم احتمالا خردش کنی البته اولش عاقل میشینی بعد یواش یواش زیر زیرکی شروع میکنی دکمه کندن, مشت زدن؛ کوبیدن و هیهات... خلاصه من از دست تو زندگی شخصی ندارم .همش با همیم. با هم می خوابیم. با هم بیدار میشیم. با هم بازی میکنیم. با هم میریم بیرون. ای هوووووی من که جدیدا تا منو کنار بابایی میبینی اول یه جیغ می کشی بعد هم با هر چی که دم دستت برسه میکوبی تو سر من و میری می چسبی به بابا جونت. ای باباییی یه من!!...
11 مرداد 1391