دختر عزيزم. ناناز مامان. جيگر مامي. امروز كه رفتي مهد با چشاي پر اشكت ملتمسانه نگام ميكردي اما ماماني من چاره ندارم بايد بري مهد. شكر خدا وقتي بوسيدمت و ازت خداحافظي كردم دم در مهد كه رسيدم ديگه ساكت شده بودي. مهد رفتنت از اسفند 89 شروع شد البته آروم آروم نرم نرم. روزي يه ساعت ميبردمت خودم هم ميومدم پيشت . اولش خيلي اشتياق داشتي ديدن بچه هاي زياد خيلي برات قشنگ و جالب بود. چهار دست پا تند تند ميدويدي دنبال ني نياي از خودت بزرگتر. عزيزم خيلي با مزه اي! انقدر حواست پرت ني نياي ديگه ميشد منو از ياد ميبردي منم امتحانت ميكردم ميگذاشتمت و ميرفتم ببينم عكس العملت چيه. خيلي خوب بود. بعدش ديگه خاله نرگس ميبرد و دو سه ساعتي مي گذاشتت مهد تا...