دیگه ازت دور نمیشم
کوچولوی من بعد از یک و هفته و نیم که ازت دور بودم اومدم پیشت. صحنه ی جالبی بود تعجب کرده بودی و فقط نگاه میکردی. لحظه ای که طول حیاطو طی کردم و به در رسیدم سفت بغلت کردم و تو که تا حالا داشتی با تعجب نگاهم میکردی شروع کردی به بوسیدنم. یادت افتاد که آرههه من مامانتم. حالا ببوس و ....شاید سی تایی منو بوس کردی و چسبیده بودی بهم. از بغلم پایین نمیرفتی و به هیچ کس توجه نمیکردی. عزیزم مجبور شدم تنها بزارمت. آخه بعد از اون مریضی صلاح نبود مهد بری شاید دوباره مریض میشدی. اما بعد از اینکه دیدم دوری از من توی روحیه ات تأثیر گذاشته دیگه تصمیم گرفتم هیچوقت ازت دور نشم. سه روزی که پیش مامان جون اینا بودیم یک لحظه منو تنها نمیزاشتی همه جا دنبالم میومدی حتی توی دستشویی فک کنم می خواستی که مواظبم باشی مبادا بدون تو جایی برم. جالبه که خاله نرگس که تا دیروز حکم مامان دومتو داشت دیگه برات جالب نبود و بهش کاری نداشتی...ولی توی این یک هفته و نیم کلی بازی کردی و گردش رفتی. البته به علت سرمای شدید گردشهات فقط توی ماشین بوده. این مدت مامان جون و بابا جون خیلی خوششحال بودن چون هر روز که از خواب پا میشدن و صدای تورو میشنیدن کلی ذوق زده می شدند. روز آخر که جمعه بود و باید میومدیم فرودگاه همه ناراحت بودن. دایی بابک هزار بار گفت نبرش !!!بزارش!! وای سرمو برد. جالبه توی فرودگاه هم که باباییو دیدی اول با تعجب نگاش میکردی و بعد شروع کردی بوسیدن بابایی ......