آوین کوچولوآوین کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

دختر نازم آوين كوچولو

واکسن یک سال و نیمه گی

1391/7/9 22:25
نویسنده : شاینا
21,228 بازدید
اشتراک گذاری

سلللاااام

یک هفته از مریضی سختت (که فک کنم همه ی اون ماجراها زیر سر دندون نیش بود خیلی  اذیت شدی تب کردی سرماخوردی لبات قاچ قاچ شد یه شیمک کوچولو دراومده بود آب شد و دخترم نصفه شدی و بعد که وزنت کردم نیم کیلو کم کرده بودی )میگذشت و دقیقا موعد واکسن یک سال و نیمه گی بود مردد بودم که بزنم یا نه چون تازه از تب دراومده بودی و ضعیف بودی. اما چون هفته ی بعدش باید سفر می کردم به تهران گفتم بزنم بهتره که بیش از این به تعویق نیافته. خیلی استرس داشتم که بازهم باید منتظر تب و درد و گریه می شدم.

از روزهای قبل با رییسم هماهنگ کردم که چهارشنبه نمیام دخترم واکسن داره و نمیتونم بزارمش مهد. بابایی هم موند پیشمون چون از شب استرس داشتم و می خواستم اونم باهام باشه. صبح ساعت 8 رفتیم درمانگاه که واکسن بزنیم. یادم نره بگم جنابعالی اون روز سحر خیز شده بودی و از ساعت شش و نیم روی ما رژه میرفتی تا بیدارمون کردی. خوبه که خودت بیدار شدی با خنده و استرس منو بیشتر نکردی.

اما خدارو شکر. لحظه ی تزریق خیلی گریه کردی مامان جون و بعدش انگار نه انگار. به دستور دکترت بعد از تزریق هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم تا تب نکنی. و بابا هم ساعت 9 رفت سرکارش.

من هم رفتم بیمارستان نوبت دکتر داشتم چقدر توی بیمارستان دویدی و شیطونی کردی انتظار داشتم طبق شنیده هام از دیگران لنگ بزنی ولی با سرعت می دویدی. تازه بعد هم که اومدیم خونه هی می رقصیدی . گفتم خدایا من چی فک می کردم چی شد. نزدیکای ظهر خوابت گرفت و خوابیدی یک ساعتی از خوابت گذشت که گریت شروع شد گریه ی شدید و ساکت نمی شدی یه کم هم داغ شده بودی ..گفتم بالاخره واکسنه کار خودشو کرد اما زود تو بغل مامان ساکت شدی و باز خوابیدی . منم رفتم سرکارم و خیالم راحت راحت بود که بعد از پنج دقیقه اومدی پیش مامان و ان ان ام ام  یعنی بریم بازی.

خلاصه شب هم راحت خوابیدی و تب نداشتی. دو روز گذشت و من به اون صورت عوارضی از  واکسن هجده ماهگی ندیدم.

خداروشکر .

بابا که باورش نمی شد می گفت نکنه بد واکسن زدن این بچه الان باید بیحال و مریض باشه. چرا استامینوفن دادی اثر واکسن کم میشه. گفتم عزیز من دکتر گفت بده و از تب پیشگیری کن.

تمام شد و رفت و من خوشحال و خندان شنبه صبح سپردمت مهد و رفتم سرکارم. کلی به مربی مهد التماس کردم که به غذات برسه تا جبران کم شدن وزنت را بکنه. هزار بار خدا رو شکر ماشالله توی مهد بهت میرسن و غذاتو کامل می خوری. نمی دونم چجوریه اما انگار حسابی از خاله هدیه حساب میبری. نصف روز هم با بچه ها توی مهد بازی میکنی و از ساعت سه و نیم دیگه با مامان هستی. یه جورایی از اینکه مهد میزارمت خوشحالم.

هم اینکه به کار مامانی خدشه ای وارد نمیشه هم اینکه نیاز تو به با بچه ها بودن و بازی برطرف میشه. درسته که بچه به مادر نیاز داره اما این جوری خیلی مستقل و قوی بار میای و در آینده می تونی رو پای خودت بایستی عزیزم. من مامانی نیستم که بچه لوس کنم دوست دارم سخت کوش و زحمت کش بشی مثل خودم. من تو دوران زندگیم برای درس خوندن و رسیدن به هدفم خیلی تلاش کردم و این شغلی که مامان داره به سختی بعد از کلی آزمون و امتحان بدست اومده و امیدوارم از اینکه مامان نصف روز سرکاره  و پیشت نیست آسیبی بهت نرسه. من به کار کردن کسب علم و دانش توی اجتماع بودن مطرح بودن تلاش کردن پیشرفت کردن نیاز دارم و از خونه نشینی متنفرم دخترم. چهار سال توی دانشگاه رشته ی مهندسی درس خوندن با نمرات خوب کار آسونی نیست پس باید کار کنم تا زنده باشم.امیدوارم تو هم یه دختر قوی و مسوول بشی  و توی درس و تحصیلت موفق بشی و باعث افتخار من بشی. جمله ای که همیشه مامان و بابای من بهم میگن. خدارو شکر میکنم واسه تمام نعمت هایی که به من داده. از اینکه بابا مامانم انقدر از من راضی و خوشنودن خوش حالم. براشون دعا میکنم که همیشه سالم باشن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زینب(عمه آرتمیس)
9 مهر 91 22:47
سلام مامانی آوین,دخترنازی دارین.بااجازه لینکتون کردم.خوشحال میشم به ماسربزنید