آوین ناناز یک سال و چهار ماه و نیم

باورم نمیشه که تیر ماه توی وبلاگت چیزی ننوشتم  عزیزم. بسکه شیطونی. بسکه تمام زندگی منو پر کردی اصلا تو بگو من یک ماهه این لپ تاپو روشن کردم هووی کوچولوی من ؟؟؟تا میبینی من میشینم پای لپ تاپ میای گریه زاری میکنی تا لپ تاپو بدم دستت و تو هم احتمالا خردش کنی البته اولش عاقل میشینی بعد یواش یواش زیر زیرکی شروع میکنی دکمه کندن, مشت زدن؛ کوبیدن و هیهات... خلاصه من از دست تو زندگی شخصی ندارم .همش با همیم. با هم می خوابیم. با هم بیدار میشیم. با هم بازی میکنیم. با هم میریم بیرون. ای هوووووی من که جدیدا تا منو کنار بابایی میبینی اول یه جیغ می کشی بعد هم با هر چی که دم دستت برسه میکوبی تو سر من و میری می چسبی به بابا جونت. ای باباییی یه من!!!! چی بگم دختر خلاصه دلم برای درس خوندن زبان خوندن کتاب خوندن تنک شده. به مامانم که می گم میگه دیگه کتاب و درس و همه چیه تو این بچست...اما نه من وایسادم بزرگتر شی بعد به کارهام برسم.

ضمنا هفته پیش شهرکرد بودیم عقد دایی ساسان بود و ده روز اونجا موندیم. خیلی خوش گذشت چه هوایی کیف کردیم حیف که نشد برگشتنه یه خورده هوا با خودمون تو کارتنی چیزی بیاریم واسه اینجا که توی گرما و شرجی داریم هم برشته میشیم هم بخار پز!!!

اما اشکال نداره زندگی خیلی خوش میگذره مخصوصا کنار تو و بابایی. خیلی با حالین جفتتون. بابایی هم سخت مشغول درس خوندن واسه امتحان جامع دکترا و همینطور انجام پروژه های دانشجوهای بی سواد دانشگاه آزاده.  واقعا نمیدونم این دانشجوها نمی خوان یکم درس بخونن و چیز یاد بگیرن !!! همش تقلب همش پروژه دادن به دیگران همش از زیر درس در رفتن!! دلم از دستشون پره واسه اینکه تابستونمون هم به جای تفریح مشغول انجام تکالیف و پروژه های این دانشگاه آزادی هاییم. کلی با بابایی بحث کردم که نگیره این کارها رو . اما بابایی می گه با انجام این پروزه ها علمش بیشتر میشه و خیلی به نفعشه. باشه من هم قبول کردم. الهی این دانشگاه آزاد ور می افتاد که این همه بی سواد رو مدرک دار نکنه!!!

مامان هم که سرکار میره و حسابی مشغوله . بخاطر همین کمتر می رسم زنگ بزنم مهد و سراغتو بگیرم خوشکلم . ایشالله بزرگتر که شدی من هم ادامه تحصیل میدم و به آرزوم یعنی استاد شدن میرسم. خیلی دوست دارم تو رشته ی مورد علاقه ام  که مهندسی  مکانیکه عالی بشم. باید کمکم کنی آوین جون. باشه؟؟!!! دوست دارم عزیزم.