آوین کوچولوآوین کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

دختر نازم آوين كوچولو

دلم واست تنگ شده عزیز کوچولوی من

1391/3/20 17:58
نویسنده : شاینا
1,970 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

باورم نمیشه که پای لپ تاپ نشستم و تو نیستی که هی دکمه ها رو بکنی و بکوبی روش!!! خیلی جات خالیه عزیز دل مامان. قربون دختر نازم بشم.امروز که از سرکار برگشتم و تو نبودی خیلی دلم گرفت اما چون می دونم جات امنه خیالم راحته. حاله نرگس مراقبته مامان جون و بابا جون هم که خیلی دوست دارند تو هوای خوب و خنک همش به گردش و بازی توی حیاط و ماشین سواری با دایی ساسان و بابک و ..... خلاصه خیلی خوش میگذره بهت عزیزم. اما من و بابایی خیلی دلتنگتیم.من الان دارم تلویزیون تماشا میکنم و در حینش واست می نویسم. ماجرا از اونجا شروع شد که هفته ی پیش واسه تعطیلات رفتیم شهرکرد . بماند که توی پرواز چقدر اذیت کردی و گریه کردی . انواع نینی ها در سنین مختلف توی هواپیما بودند از کوچکتر تا هم سن تا بزرگتر...اما تنها کسی که تا آخر پرواز داشت گریه میکرد تو بودی عزیزم آخه چزا اینجوری هستی ؟همه دلشون واسم سوخته بود و با دلسوزی نگاهم میکردن و من کلی هول شده بودم که تو چرا اینجوری میکنی!!! بعد هم که رفتیم خونه مامان جون و اونجا خاله توران رو دیدیم که دو سه روزی پیشمون موند و خیلی خوش گذشت. بخاطر اینکه مامان مأ موریت داشت از شرکتی توی اصفهان بازدید کنه رفتیم اصفهان خونه ی خاله توران و اونجا یک شب موندیم. مطمئنم که خیلی بهت خوش گذشت و کلی چهار دست پا اونجا توی حیاط و خونه و پله ها چرخیدی دو طبقه رفتی بالا و من به دنبالت می اوردمت پایین بازم میرفتی!!! اینم عکسای شیطنت هات:

آوین در حال شیطنت

 

ای شیطون

ووووییی

 

پیشیه خاله

واینم قدم زنی روی مبلهای خاله!!!!

اونجا رفتیم بازار و واسه بابایی هدیه روز پدر خریدیم ....بعدا میبینیش  یه عروسک انگری برد قرمززبان

مامان هم رفت مأموریتشو انجام داد و برگشتیم خونه.

عزیز دلم اصفهان مریض شدی و سرما خوردی اولش شدیدنبود اما بعدا شدید تر شد و اینجا بود که من تصمیم گرفتم بزارمت بمونی. قبلش یه خاطر امتحانای بابایی فک کردم یه هفته بزارمت خونه اما وقتی  به این فک میکردم که از سرکار بیام و تو نباشی دیوونم میکرد واسه همین تصمیم گرفتیم اینکارو نکنیم و بابایی رو بفرستیم توی اتاق درو روش قفل کنیم تا بتونه درس بخونه. و منم تورو ببرم گردش البته توی هوای پنجاه درجه!!!!!عصبانی

اما وقتی مریض شدی دیگه مطمئن شدم که باید بزارمت اونجا با این حال مریض آوردنت درست نبوذ چون  من به خاطر دوره آموزشی که داشتم بایددد میرفتم سرکار و امکان مرخصی گرفتن نبود و مجبور بودم بزارمت مهد و اگر میرفتی مهد بچه های دیگه هم مریض می شدن و تو هم بدتر میشدی مطمئناً خاله جون بیشتر از مربی مهد بهت میرسه تازه میدونی چقدر اونجا بهت خوش میگذره؟؟؟!!!

دیشب کلی واسشون رقصیدی و حال کردی تو ماشین دایی بابک!!!

من هم واست خوشحالم عزیزم. گرچه خیلی بی قرارتم و دوست داشتم اینجا بودی تا فشارت بدم و ببوسمت!!! 4 روزه دیگه میام نمیتونم تحمل کنم حتما میام عزیزم......

تو عشق منی عزیزم. عاشقتمممممممممممممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)